از پنجره بی ار تی تو صورتش خیره شدم بوی اسفندش تمام مغزم رو پر کرده بود به زور هفت سالش بود ولی نگاهش قد یه مادر بزرگ تکیده و خسته حرف داشت
لباسش حدودا سه چهارسایز ازش بزرگتر بود یه مقنعه پاره و دمپایی های لنگه به لنگه وسط دود سفید رنگ اسفند محو میشد
یه خال خوشگل روی گونه چپش بود میون اون همه چرک و کثافت و درد اون خال مثل شب میدرخشید
یه اسکناس ۵تومانی از پنجره ماشین اومد بیرون و بیتفاوت گرفت وگذاشتش توی جیبش برای یه لحظه دید دارم نگاهش میکنم چشماش از پشت شیشه بی ار تی بی حرکت وسط. ترافیک امام علی متوقف شد روی نگاهم
آب دهنم رو قورت دادم به زور لبخند زدم دلم نمی خواست نگاهم تحقیر امیز باشه
لبخند نزد بی ار تی حرکت کرد و من ماندم و خال درخشان شب گونه اش و حس حقارتی پر رنگ،
من و او تن یک سلول واحدیم و من هنوز با تمام دردهایم لبخند میزنم ولی او
ایا واقعا کسی هست که به او لبخند زدن بیاموزد
شاید روزی در دنیایی دیگر من اسفند دود کنی کودک باشم و او نظاره گری متفکر
ایا آن روز هم من لبخند
میزنم ؟؟؟؟؟
نسرین شمسی